هیچستان

تو چه کردی...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

تو چه کردی...

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟

افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل

روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟

«تنهایی و رسوایی » ، « بی مهری و آزار »

ای عشق ، ببین من چه کشیدم تو چه کردی !

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: فاضل نظریتو چه کردی

تاريخ : جمعه 14 آذر 1393 | 22:46 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

نمی داند...

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست

به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست

(فاضل نظری)


برچسب‌ها: فاضل نظری

تاريخ : چهار شنبه 12 شهريور 1393 | 19:23 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ساعت شماطه دار...

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده ست

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده ست

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: فاضل نظری

تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393 | 23:38 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم ...

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

 

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

 

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

 

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

 

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: فاضل نظری

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 1:54 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

هميشه همره هابيل بوده قابيلي ...

همين كه نعش درختي به باغ مي افتد

بهانه باز به دست اجاق مي افتد

 

حكايت من و دنيايتان حكايت آن

پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد

 

عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

فقط براي شما اتفاق مي افتد  

 

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما در اتاق مي افتد

 

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد

 

هميشه همره هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: هابیلقابیلفاضل نظری

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 1:50 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو...

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه‌ء عاشقی ما سر و سامان نگرفت

هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: نگرفتفاضل نظری

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 1:46 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ناگزیر ...

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

" فاضل نظری "


برچسب‌ها: فاضل نظری

تاريخ : جمعه 9 خرداد 1393 | 15:55 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سربسته ...

ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم

دست بردم به تمنا و نیامد به کفم


کشش ساحل اگر هست، چرا کوشش موج

جذبه ی دیدن تو می کشد از هر طرفم


راه تردید، مسیر گذر عاشق نیست

چه کنم با چه کنم های دل بی هدفم؟


پدرانم همه سرگشته ی حیرت بودند 

من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم


زخم بیهوده مزن ، سینه ام از قلب تهی است

بهتر آن است که سربسته بماند صدفم ...

 


برچسب‌ها: سر بستهآن هافاضل نظری

تاريخ : جمعه 29 شهريور 1392 | 15:46 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.